همیشه از بانک رفتن حس بدی دارم؛ وقتی که شماره گرفتهام و نشستهام روی صندلی تا نوبتم شود، کارمندهای بانک را زیر نظر میگیرم؛ تنوع کارهایشان به زور به انگشتان دست میرسد. همهاش پول، کاغذ، فیش و کیبرد…
نهایت تنوع محل کارشان صحبت با همکارانشان است که از زندگیهایشان میگویند یا ماهی یکی دوبار پیرزن یا پیرمردی به پستشان بخورد و برای دقایقی پسرم و دخترم خطاب شوند. تازه این اتفاق هم برای بعضیهایشان اعصاب خرد کن است.
ماه: شهریور ۱۳۹۶
پر از خالی
گاهی آنقدر پرازدحام و شلوغ میشود که نبودنش بهتر از بودنش است. آرزو میکنی پر از خالی شود.
بعضی چیزهایش که مدتهاست گوشهای را اشغال کردهاند و حتی بیشتر از آن چیزی که هستند فضا گرفته اند، دلت را بدجوری میزند؛ میخواهی بلندشان کنی ولی از بد روزگار لنگر انداختهاند، با تمام سبکیشان و تنها کاری که میتوانی بکنی، ایستادن و تماشا کردنشان است…
داستان دیوار و تبر
چند سال پیش استادی برام مثال جالبی زد؛ میگفت بعضیا دور خودشون دیوار میکشن که ببینن کی میاد با تبرش بشکندش. در واقع تعبیری از مفهوم تنهایی منظورش بود.
همین تعبیر باعث شد از پنجرهی تازهای به مفهوم مرموز تنهایی نگاه کنم. به نظرم این فضاسازی و تعبیر اینقد ظرفیت داره که میشه تمام اتفاقات و کنشهای فردی و اجتماعی انسانی رو باهاش توضیح داد.